جدول جو
جدول جو

معنی برخی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

برخی شدن
(مُ مازْ زَ)
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) :
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ حَ)
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن:
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
- بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن:
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(رِ گُ تَ)
سرشدن. بی حس شدن عضوی. خدر شدن. باطل شدن حس لمس اندامی زنده خواه به علاج و خواه بخودی خود به خواب رفتن. کرخ شدن. ضعیف شدن حس. بی حس گردیدن عضوی از عدم حرکت خون در وی و مانند آن چنانکه مدتی در زیر سایر اعضاء ماند و یا سرمای سخت بیند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
اسیر شدن. گرفتار شدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ آ)
بیزار شدن. (ناظم الاطباء). مبارات:
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
خاقانی.
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو زحمت بری.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
- بری شدن از کسی، در تداول عوام، از او بیزار شدن. یکباره او را مکروه و منفور دیدن. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بری شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ضَ)
زفت و ممسک شدن. بخیل گشتن. تشدد. لحز. حصر. (تاج المصادر بیهقی). استقفال. تلحز. (منتهی الارب). اکداء. (یادداشت مؤلف) :
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ آ جَ رَ)
پریشان شدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن:
بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که بر تابد ز روزن.
منوچهری.
، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن:
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی.
فردوسی.
چو خواهی که رنج تو آید ببار
سرت را مبرتاب از آموزگار.
فردوسی.
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چه جوئی زآتش مبرتاب روی.
فردوسی.
برانوش گفتا چه خواهی بگوی
چو زنهار دادی مبرتاب روی.
فردوسی.
رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن
لغت نامه دهخدا
دیده شدن دیده شدن: مرئی از بخت من نشد خط عیش دیده بخت ناتوان باشد، (وحشی)، آشکار شدن هویدا شدن ظاهرشدن: در خلال این احوال ستاره ذو ذوابه ای در آسمان در برج قوس مرئی شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
آشفته وپریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جری شدن
تصویر جری شدن
دلیر و جسور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخش شدن
تصویر بخش شدن
قسمت شدن تقسیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطی شدن
تصویر بطی شدن
کند شدن آهسته شدن کند شدن آهسته شدن مقابل سریع گشتن تند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخ شدن
تصویر کرخ شدن
بیحس شدن بی ادراک گردیدن، خواب رفتن (عضو بدن و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
اسیر شدن گرفتار شدن، زندانی شدن، مزمن شدن تب بحیثیتی که اصلا قطع نشود
فرهنگ لغت هوشیار
بدل کسی برات شدن، بدل وی خطور کردن الهام شدن: بدلم برات شده بود که آن شب واقعه خطرناکی روی میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
بی حس شدن عضوی، باطل شدن حس لمس شده اندامی زنده خواه به علاج و خواه به خودی خود خواب رفتن، کرخ شدن، ضعیف شدن حس
فرهنگ لغت هوشیار
پروانه یافتن، آزاد گشتن، رها شدن رخصت داده شدن، یا مرخص شدن از خدمت کسی. از حضور او بیرون آمدن با اجازه، آزاد شدن، رهاشدن (پس از خاتمه کار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
قرمز شدن چهره شخصی، غضبناک گردیدن، خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
((سُ شُ دَ))
کنایه از خشمگین شدن، شرمسار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخش شدن
تصویر بخش شدن
((بَ. شُ دَ))
قسمت شدن، تقسیم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق شدن
تصویر براق شدن
((بُ. شُ دَ))
خشمگین شدن، با خشم به کسی نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برات شدن
تصویر برات شدن
((~. شُ دَ))
به دل خطور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآن شدن
تصویر برآن شدن
تصمیم گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
ظاهر شدن، هویدا گشتن، پدیدار گشتن، آشکار شدن، پیداشدن، قابل رویت شدن، دیده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوشی شدن، عصبانی شدن، بی تابی کردن، دل خورشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خطور کردن، ملهم شدن، در دل افتادن، حواله شدن
متضاد: برات کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
Blush
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
краснеть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
erröten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
червоніти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سرخ شدن
تصویر سرخ شدن
rumienić się
دیکشنری فارسی به لهستانی